سکوت ممتد



آن اوایل که دیدمش هیچ فرقی با دیگران نداشت.اما آرام آرام شرایط عوض شد.آدم وقتی چیزی را زیاد کنار خودش داشته باشد به آن عادت میکند.حالا فکر کنید آن چیز یک نفر باشد.یک قدم جلوتر برویم؛برایت جذاب هم باشد.خب،حالا این فرد جذاب که به بودنش عادت کردی را اگر بخواهی به داشتنش عادت کنی چه؟سعی میکنی به دستش بیاوری.اما چگونه؟

برای من مغرور با عقایدی نسبتا مذهبی سخت است که بخواهم به دختری نزدیک شوم.اما کار دل است دیگر.امان از این دل.

پسری مغرور و مذهبی میخواهد قلب دختری را که نه آنچنان مذهبی و سخت است و نه آنچنان بیگانه از دین و ایمان بدست آورد.بدون هیچ تجربه و دانشی در این امر محیر العقول!خلاصه اش که با تکیه بر حکمت صحیحه ی از دل برود هرآنکه از دیده برفت ،معظم له بر دیده وی حضور  پیدا کرده و آرام آرام از مرحله آشنایی به شناخت و ایمان .

نه .خوب نشد.راحت بخواهم بگویم شدم مثل گربه ای که حودش را به پای آدم میمالد تا اندک توجهی جلب کند.مثلا اتفاقی مسیرم به مسیرش میفتاد یا اتفاقی کلاس هایم با او مشترک میشد و یا اتفاقی تر با تحلیل مشاهدات میدانی از محل نشستن وی سر کلاس در محدوده ی قلمروش مینشستم. بیشتر اتفاقی تر روزهایی که اتفاقی سر کلاس حاضر نبود سه رنگ و مرتب جزوه مینوشتم شاید کسی بخواهد جزوه ای بگیرد.اتفاقی!

اتفاقا این اتفاق ها به صورتی اتفاقی از سلام و احوالپرسی های رسمی رسید حال و احوال های دوستانه و چت های نابهنگام و طولانی شبانه البته با رعایت حدود شرعیه.اما برای چه؟

اصلا انسان هر چی بلا سرش می آید از این برای چه هاست.اگر این برای چه ها نبود انسان بین عقل و احساس سرگردان می شد؟

خلاصه که روزگاری گذشت و عالم چرخید و دستی از نه چندان آسمان به گوشمان سیلی زد که : آخه آدم ساده خبری نیست!

شروع کردیم به حساب و کتاب و دو دو تا چهار تا و آخرش هم شد آنکه بالاخره خطوطی هم وجود دارند که قرمز اند و این دست صحبت ها.دل توجیح گر از پس عقل ستم گر بر نیامد.

سراغی نگرفتیم.چند دهه ای گذشت.خودش سلامی داد.همراه دلخوری.با اینکه در متن لحن ها منتقل نمی شوند اما لحن حرف به حرف کلماتش آغشته به خون بود.خط به خط جملاتش زخمی بود.همان سه چهار جمله اش قلبی شکسته بود.وقتی خواستم پاسخ بدهم دوباره جلاد ستم گر راه بر مجرم توجیح گر بست و فرمود: نه.سردی برخورد؟سوتفاهم شده.

و تمام شد .به آخر نرسید ولی تمام شد.بالاخره هر چه هم مغرور، آدم دل دارد.هر قدر هم که میخواهد مظلوم باشد.قصد بر بازگشت شد.اما آتشی زیر خاکستر نبود.خاک بود.خاک مرده.آنکه حرارت سوزان گفتگو داشت،به هنگام و نابهنگام، شده بود سوز استخوان سوز.آنکه تشنه صحبت طولانی بود دیگر انگار اصلا میل آبی در حد تر کردن دهان هم نداشت.خلاصه که بازگشتمان شد دو تا سلام و علیک خبری ازتان نیست و این دست تعارفات و لعنت به جمله "خب دیگه امری با من ندارید؟"

امری نیست .هیچ وقت امری نبوده.اصلا ما را چه امر کردن.ما ارباب حاجتیم

 

جداافتاده

۶ دیماه ۱۳۹۸

دقیقا ۲۸ دقیقه پس از نیمه شب


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ایده های کسب و کار ... باربری Sandra Tasha Broken heart Robin Louis لبخند زیبا